سفارش تبلیغ
صبا ویژن

به ظاهر با خدایم

ارسال  شده توسط  مهدی.ا... در 88/10/17 10:9 صبح

هر آنچه زخود گویم ز کفر است


ز بینش در زنان بی حجاب است


گناه امر در نامه ی اعمالشان بود


که همچون تیر از کمان بر قلب من بود


که شیطان با کمانش در کمین است


بنی آدم که بیند دام بر زمین است


دلم گوید برو یاد خدا کن


ولی شیطان نمی گوید برو او را صدا کن


به ظاهر خدایم ، خداییست یگانه


به باطن شیطان در وجودم جاودانه


زبان تلخ غیبت عاسی ام کرد


بیان بی ادب ز شیطان تلخ ترم کرد


حسادت در وجودم شعله ور گشت


خانواده، ز دستم بی خانمان گشت


به شبها خورده ام بسیار کباب ها


نگفتم چه کردید دیشب همسایه ها


که ناگه بدیدم افتاد پدر دوست


ز علت یافتم، فهمیدم نداشت گوشت


من آنم که رستم گفت فرزند زالم


من آنم که از کافر بودنم پشیمانم


و شیطان بسته است دست و پایم


کشان می کشد و می خندد بر گریه هایم


خدا یا شکر تو ، نعمت داده ای خیلی فراوان


مهربان و بخشنده ای چون خود، قطره باران


همانا داده ای ماهی بسیار مبارک


همانا بسته ای شیطان به بندت


که شاید روزی افتد به پایت.


لحظه مرگ آموزنده ترین لحظه ی زندگی

ارسال  شده توسط  مهدی.ا... در 88/10/17 10:9 صبح

در یک آن اتفاق افتاد. نمی تونستم دم و بازدم داشته باشم.


انگار شُش هام بهم چسبیده بوند. حس کردم دارم میمیرم.


باخودم گفتم دیگه وقت ندارم. شروع کردم به خوندن آیه الکرسی(توی دلم).
گناهام یادم اومد. که...


زندگی لحظه ایست کوتاه و جبران ناپذیر، چرا سعی می کنیم وظایف امروز را به فردا بیاندازیم.


برای شما هم پیش میاد ، نذارید اون روز با حسرت روزهای گذشته بیاد سراغتون.
شاید لحظه ی مرگ برای شما به عقب بر نگرده!


بدرود.


اشک حسینی

ارسال  شده توسط  مهدی.ا... در 88/10/17 10:9 صبح

کودکی بودم زلال و پاک ، هم چون آب
روز و شب می گذشت از نگارم ، چون باد
شبهای عاشورا می نشستم پای منبر
دوست داشتم بریزم اشک ، مثل خون از خنجر
سوخت دلم و سالها گذشت
اما از دیدگانم هیچ نریخت اشک


حال می فهمم که وجودم حسینی نیست
این زبان است که گویای نام حسین است


کاش دلـم هم حسیــنی(ع) میگشت.


<      1   2